صدای باد توجهم را به سمت پنجره جلب می کند .شاخه های در هم تنیده درختان را می بینم که باد با قدرت هر چه تمام ترسعی در جداکردن برگ های زرد و پژمرده شان دارد .در میان وزش سریع باد ، برگ ها به رقص در می آیند ودست از دامن شاخه رها می کنند . آسمان نیز در غم جدایی شاخه و برگ ماتم گرفته است وگاه از شدت غم برای دختان بی ثمر می گرید .گه گاه خورشید از میان ابر های تیره سر بیرون می آورد وگویی با تلالو بخشیدن به برگ ها ی زرد سعی در دلگرمی بخشیدن به آنها دارد ولی درخت همچنان بر بالای اجساد برگ های ریخته شده بر کف باغچه ایستاده و برای انها بی قراری می کند .طبیعت غمگین وخسته است .
آری پاییز فصل پیری و پژمردن است .آیا تو برای روزهای پیری ات اندیشیده ای؟
آیا برای روزی که مرگ همچون بادی سهمگین دست تورا از شاخه های زندگی رها کند و تو را با خود به سرزمینی ناشناخته ببرد اندیشیده ای؟